کد مطلب:292425 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:210

حکایت سی و چهارم: معمر بن شمس

و همچنین از آن كتاب نقل نموده كه شیخ شمس الدین مذكور گفته است كه مردی از اصحاب سلاطین كه اسمش معمّر بن شمس بود و مرتب روستای برس را كه در نزدیكی حلّه بود اجاره می كرد و آن روستا وقف علویین بود و او در آن روستا جانشینی داشت كه غلّه ی آن روستا را جمع می كرد كه به او ابن الخطیب می گفتند و برای آن ضامن غلامی بود كه متولی نفقات او بود و به او عثمان می گفتند و ابن الخطیب پرهیزكار و باایمان بود و عثمان بر خلاف او بود و آنها مرتب در مورد دین با هم بحث و جدل می كردند. یك روز زمانی كه گروهی از رعیت و مردم حاضر بودند هر دو آنها پیش مقام ابراهیم خلیل(ع) در برس كه در نزدیكی تلّ نمرود بود حاضر شدند. ابن الخطیب به عثمان گفت: ای عثمان! اكنون حق را روشن و آشكار می كنم. من در كف دست خود نام آنهایی را كه دوست دارم می نویسم كه عبارتند از: علی و حسن و حسین: و تو هم بر دست خود نام آنهایی را كه دوست داری بنویس مثلاً: فلان و فلان و فلان! آنگاه دست نوشته من و تو را با هم می بندیم و روی آتش می گذاریم، دست هر یك سوخت آن شخص بر باطل است و هر كس كه دستش سالم ماند او بر حقّ است. عثمان این پیشنهاد را نپذیرفت. رعیت و مردمی كه آنجا بودند به عثمان طعنه زدند و گفتند: اگر مذهب تو حق است، چرا این پیشنهاد را نپذیرفتی؟ مادر عثمان از جریان مطلع شد و از اینكه آنها به پسر او طعنه می زنند ناراحت شد و آنها را لعنت كرد و تهدید نمود.

در اینحال فوراً چشمهای او كور شد و هیچ چیز را نمی توانست ببیند. وقتی فهمید كور شده است دوستان خود را صدا كرد. وقتی به اتاق بالا رفتند، دیدند كه چشمهای او سالم است ولی هیچ چیز را نمی تواند ببیند دست او را گرفتند و از اتاق، پایین آوردند و به حلّه بردند. این خبر به خویشان و بستگان ایشان رسید و به همین دلیل از حلّه و بغداد پزشكانی آوردند كه چشم او را معالجه كنند ولی آنها نمی توانستند. پس زنان باایمانی كه او را می شناختند و از دوستان او بودند پیش او آمدند و گفتند: آن كسی كه تو را كور كرد حضرت صاحب الامر(ع) است و اگر تو شیعه شوی و با او دوست شوی و از دشمنانش دوری كنی، ما ضمانت می كنیم كه خداوند به بركت آن حضرت تو را شفا می دهد والاّ رهایی از این بلا و مریضی غیر ممكن است. آن زن به این كار راضی شد و پذیرفت. وقتی شب جمعه شد او را برداشتند و به آن قبّه كه مقام حضرت صاحب الامر(ع) است در حلّه بردند و او را وارد قبّه كردند و زنان مؤمنه در آن قبّه خوابیدند و وقتی یك چهارم از شب گذشت، آن زن به طرف آنها آمد در حالیكه چشمهایش بینا بود و او یكایك آنها را می شناخت و رنگ لباسهای هر كدام را به آنها گفت و آنها همگی شاد شدند و شكر خدا را به خاطر سلامتی كه به او برگشته بود به جای آوردند و از او چگونگی ماجرا را پرسیدند.

گفت: وقتی شما مرا داخل قبّه بردید و از قبّه بیرون رفتید، شنیدم كه كسی به من می گفت: «خارج شو كه خداوند سلامتی را به تو بخشیده است» و كوری من بر طرف شد و دیدم كه قبّه پر از نور شده و مردی را در میان قبّه دیدم. گفتم: تو چه كسی هستی؟ گفت: «من م ح م د بن حسن هستم.» و غایب شد. آنگاه آن زن ها بلند شدند و به خانه های خود برگشتند و عثمان، پسر او شیعه شد و ایمان او و مادرش بسیار خوب شد و این داستان منتشر شد و آن قبیله به وجود امام(ع) یقین پیدا كردند و